مرگ نزديك شده بود. فوقالعاده نزديك. شب از ميان پنجره به اتاق گرم و دم كرده مينگريست و و نسيمش را نميبخشيد. زن و مردي كه بالاي سر داستاننويس روس ايستاده بودند، با تأسف و دريغ، اين حضور سنگين را احساس ميكردند؛ چخوف اما با چشمهاي فروبسته رويا ميديد._
كلاهش را آهسته به ستون باريك نور نزديك ميكرد و مثل اين كه بخواهد آب از چاه بردارد، كلاه را پيش ميبرد و فيالفور پس ميكشد. برش آفتاب ولي در ته كلاه به دام نميافتد. در زدند و كسي وارد شد. چخوف تلاشش را دوباره از سر گرفت. ستونهاي متعدد نور جابهجا از لابهلاي شاخههاي تودرتوي درختان راش، بر جاده خاكي، پولكهاي سايه روشن ريخته بود. هر دو دوشادوش هم قدم ميزدند. جاذبه نخستين ديدار، چهره رنگ پريده چخوف را به لبخند نشانده است. تولستوي ميخواهد در رودخانه آبتني كند.
روپوشي سفيد به تن دارد و حولهاي بر دوش. لب رودخانه چند كلمهاي رد و بدل ميكنند. بعد هر دو رختهايشان را درميآورند و پابه رودخانه ميگذارند. آنها نخستين گفتوگويشان را وقتي تا گردن در آب فرو رفته بودند شروع كردند. آب رودخانه خنك بود و آرام ميخزيد و ميگذشت. چخوف لبخند ميزد. خنكايي غريب بر ريههاي شعلهورش پنجه ميكشيد. ثانيهشمار به كندي حركت ميكرد. ساعت سه صبح بود و «بادن وايلر» در تب و تاب يكي از بدترين موجهاي گرما بسر ميبرد. همه پنجرهها باز بود، اما خبري از كوچكترين نسيمي نبود. دكتر مچ دست چخوف را رها كرد و گفت: «تمام شد.» بعد سرپوش ساعتش را بست و آن را توي جيب جلقهاش گذاشت. سال 1904 بود؛ يكي از گرمترين روزهاي آن سال و مرگبار ديگر پيچيده در شولاي سياهش با كالسكه دور ميشد.
چگونه خوني به ميراث بردهايم؟
چخوف اهل ماجراجويي و شورش سياسي و جنجالآفريني و جنگ و زندان نبود. تا پاي چوبه اعدام نرفت و به سيبري تبعيد نشد. پاي پياده در جستوجوي كار به اين در و آن در نزد و سراسيمه روسيه را زير پا نگذاشت. زندگي چخوف از تبوتابهايي كه دستمايه زندگينامههاي پركنش شوشكين و داستايوفسكي و تولستوي و گورگي است، بر حذر است. با اين همه زندگي او در آرامش نگذشت. پدرش سرپيري ورشكست شد و از دست طلبكاران به مسكو گريخت. پدر خشن و متعصبي كه با سختگيريهاي پيدرپياش شاديهاي كودكي را به كام آنتوان و برادر كوچكش تلخ كرده بود.
چخوف به دوستي مينويسد: «هنگامي كه به دوران كودكيام باز ميانديشم، همهچيز در نظرم يكسره تيره و تار مينمايد. براي ما دوران كودكي عذاب محض بود. هنوز پنج سالم نشده بود كه پدرم آموزش يا به تعبير سادهتر، كتك زدنم را آغاز كرد، هر صبح كه از خواب بيدار ميشدم، اولين فكرم اين بود كه آيا امروز هم كتك ميخورم؟» و اينچنين است كه وقتي برحسب اتفاق، يكي از همدرسان او گفت كه هيچگاه در خانه كتك نخورده است، چخوف جوان او را دروغگو خواند. آنتوان پس از آن كه تازيانه ميخورد، در حالي كه پشتش از درد ميسوخت، مجبور بود كه به روش مرسوم پدر، دستي را كه چنان سخت تنبيهاش كرده بود، ببوسد!
چخوف بعدها در يادداشتي غمبار نوشت: «پدربزرگمان را اربابانش ميزدند و فروپايهترين مقامات ميتوانستند آش و لاشاش كنند، پدرما را پدربزرگ ميزد و ما را پدرمان، چگونه اعصابي، چگونه خوني به ميراث بردهايم؟»
پدر چخوف، يك پدرسالار تمام عيار با همه ويژگيهاي تند و سهمگين اين نوع رفتاري بود. لحظهاي كه در حضور خانواده صدايش را بلند ميكرد، همسرش كه زني متين و سنتي بود و پسرانش و تنها دخترش در خود فرو ميرفتند و بر گردههايش لرزه و ترس چيره ميشد. او فرزندانش را به شيوه خود دوست ميداشت و معتقد بود كه با رفتار سخت و درشتش به آنان كمك ميكند و براي توجيه اين خشونت ميگفت: «مرا هم اين طور بزرگ كردند و ببين چطور از آب درآمدهام.»
زمان گذشت و ساعت چندبار نواخت. حالا آنتوان كوچك مجبور بود هر شب در دكه پدر، پشت پيشخان بنشيند و از سرما بلرزد. هوا چنان سرد بود كه مركب دوات يخ ميزد، دكان كثيف و تاريك پر از خردهريز بود و از شيرمرغ تا جان آدميزاد در آن به هم ميرسيد. تابلويي بر سر در دكه بود كه روي آن با حروف سياه و طلايي نوشته بود: چاي، شكر، قهوه و عرقيات – به خانه ببر يا همينجا بخور! در انتهاي اين نوشته از مشتريان خاص دعوت ميشد تا براي يكي، دو پياله در پستوي دكان توقفي كوتاه داشته باشند. چند نفر از مشتريان هميشگي، اين كنج غبارآلود و بونياك را به باشگاهي بدل كرده بودند. جماعت لطيفههاي بيپرده رد و بدل ميكردند و لابهلاي مسخرگيها و حرفهايشان سر پسر فرياد ميزدند كه «تو گوش نكن! تو بچهاي!» اما آنتوان همه را ميشنيد. حدس ميزد و در مييافت. او به رغم سن و سالش از شور بختي و ناداني تجربههاي دست اول داشت و همين تجربهها بعدها دستمايه بخشي از طنزهاي داستانهاي او شد.
كفشهاي گل آلود زير ميز شاگرد
پدر عصباني و زورگوي آنتوان چخوف، با وجود خودرأي بودن، دورانديش بود. او تصميم داشت پسرانش به هر شكل ممكن زبان فرانسه بياموزند و موسيقي فرا بگيرند، اما چون اين تلاش را سودمند نديد، كوشيد تا از آنها خياطاني زبردست بسازد. برادر چخوف خيلي زود از زيربار اين پيشه شانه خالي كرد، اما چخوف مدتي دوام آورد و عاقبت شلواري براي برادرش دوخت چنان تنگ و ترش كه خود به خود سبب شد تا او از چنگ اين حرفه خلاص شود. لابهلاي امور روزمره كه به مسير دكه پدري، مدرسه، كليسا و آموزش دوزندگي ختم ميشد، گهگاه براي گريز و پرسه در خيابانها راهي مييافت. به اين ترتيب بود كه او در سال 1873 تئاتر را كشف كرد. 13 ساله بود كه اپرت «هلن زيبا»، اثر «اوفينياك» را ديد. جادوي تئاتر او را چنان مجذوب كرد كه همه بازيها و سرگرميهاي كودكان را كنار گذاشت و خود را به دلبستگي تازهاش سپرد. تقليد تئاتر در خانه، سرگرمي تازهاي بود كه موجب شادي اهل خانه بود. چخوف نوجوان، بلندپرواز، ميكوشيد تا با وسايل و اشياي دمدست، نمايشهاي جدي و سنگين برپا كند.
اما مدتي بعد و پس از فروريختن بنياد خانواده، آنتوان بيش از هميشه احساس تنهايي و آسيبپذيري ميكرد. در 16 سالگي ناچار بود تا تك و تنها همه نيازهايش را برآورد، به همين سبب به تدريس خصوصي روي آورد تا چند روبل براي جيب خالياش دست و پا كند. در كوچهها و خيابانهاي زادگاهش «تاگانروك» از خانه اين شاگرد به خانه شاگرد ديگر ميرفت. آنهايي كه آن روزهاي دور دست را روي كاغذ ثبت كردهاند نوشتهاند كه او سراسر زمستان را با كتي مستعمل و نخنما گذراند و توان خريد يك جفت كفش را نداشت.
او كفشهاي گلآلود و پاشنه ساييدهاش را هنگام تدريس، زير ميز پنهان ميكرد و در همان حال سپاسگزار چايهاي شيرين خانواده شاگردانش بود و بيش از آن نگران حال پدر و مادر. به هرحال اين دوران نيز براي او گذشت تا بعدها بگويد كه فقر در نوجواني مانند دنداندردي مداوم است. او در آن نوبت با شكم خالي درسهايش را ميخواند و روزهاي تعطيل به كتابخانه عمومي پناه ميبرد. آثار نويسندگان و فلاسفه را ميخواند و براي تحمل دشواريها، مجلههاي فكاهي مسكو و پترزبورگ را زير و رو ميكرد. اما آن كه براي نخستينبار استعداد او را در طنزنويسي جدي گرفت و مقابل ديگران به آن اشاره كرد معلم دبيرستانش بود و همو بود كه مطالعه آثار «سويفت»، «شچدرين» و مولير را به او توصيه كرد و لقب «چخوفته» را به او داد تا چخوف بعدها طنزهايش را با همين تخليص منتشر كند. «هانري تراوايا» در كتابي با عنوان «چخوف»، به ترجمه پيراسته «علي بهبهاني» مينويسد كه چخوف در خلق داستان كوتاه «مردي در جعبه»، يكي از بهترين آثار داستاني چخوف، از فضاي شبهپليسي اين مدرسه الگوبرداري كرده است. در اين دبيرستان يكي از معلمان، دانشآموزان را ميپاييد و حركتهاي سياسي را بو ميكشيد و نامههاي هشدار دهنده، براي پليس ميفرستاد و از تاختن بر همكارانش دست برنميداشت. در يكي از گزارشهايش ميخوانيم. «همكاران من در خلال جلسات از دخانيات استفاده ميكنند و به شمايل مسيح و تمثال اعلا حضرت امپراتور كه بر ديوار آويخته است، اعتنايي نميكنند.»
بدون شك چخوف نقش مديران و معلمان خشكانديش را در ذهن خويش حك ميكرد و با همين ذهنيت بود كه در داستان «مردي در جعبه» شخصي را واداشت تا فرياد كند: «فكر ميكنيد معلمايد؟ آموزگاريد؟ شما يك مشت خفيفهنويس هستيد؟ اينجا هم آموزشگاه نيست، دفتر كليساي محل است با بوي پاسگاه پليس.»
استعداد طنزآفريني چخوف، ستايش معلمان او را برانگيخت. طنز او چون نور روشن بود و دور از بدخواهي. چخوف سرانجام به مسكو رفت و كوشيد تا به وضع خانواده سر و ساماني بدهد. يكريز مينوشت و براي بخش طنز و فكاهي روزنامهها ميفرستاد. خوب درس ميخواند و نمرههايش درخشان بود. بابت هر نوشته چند كوپكي ميگرفت. توصيه سردبيران را به هرحال ميپذيرفت. گاهي از متر و معيارهاي خشكشان كلافه ميشد؛ مثلاً اين كه مطلب حتماً 100 كلمه باشد و نه بيشتر. اما همين فشردهنويسي، براي او تمرين خوبي بود و سرانجام به شيوه و شگردي دست يافت كه به «اقتصاد كلمه» تعبير شده است.
نخستين پيغامهاي مرگ
چخوف شب بيست و دوم مارس 1897 در مسكو با يكي از دوستانش براي صرف شام قرار داشت و يكي از بهترين غذاخوريهاي شهر انتظارشان را ميكشيد. چخوف مثل هميشه لباس پاكيزهاي به تن داشت و شاداب به نظر ميرسيد. با سرپيشخدمت احوالپرسي كرد و نگاهي به سراسر تالار انداخت. مردان و زنان خوشلباس سر ميزها با هم گپ ميزدند و قاشق و چنگالها در حركت بود. او تازه سر ميز رو به روي دوستش نشسته بود كه خيلي ناگهاني خون از دهانش بيرون جهيد. دو پيشخدمت و آن دوست زيربغلش را گرفتند و او را به دستشويي رساندند و با بستههاي يخ از فشار خونريزي كاستند. ظاهراً پس از اين ماجرا و به دنبال يك خونريزي ديگر چخوف رضايت ميدهد كه به يك كلينيك تخصصي درمان سل ببرندش. وقتي آن دوست به عيادتش ميرود چخوف از قضيه سه شب پيش در رستوران عذرخواهي ميكند و ميگويد واقعاً متأسف است كه آبروريزي كرده است، با اين حال سخت معتقد است كه «مسئله» اصلاً جدي نيست. آن دوست در دفتر يادداشتي مينويسد: «او ميخنديد و مطابق معمول مشغول بذلهگويي بود و در همان حال توي ظرف بزرگي خون تف ميكرد.»
خواهر كوچك چخوف هم پس از عيادت مينويسد: «آنتوان تاقباز خوابيده بود. اجازه حرف زدن نداشت. بعد از سلام كردن به طرف ميز رفتم تا اضطرابم را بروز ندهم.» آنجا در ميان بستههاي خاويار و دستههاي گل، ماريا چيزي ديد كه او را ترساند: يك طراحي سردستي كه پيدا بود متخصص وارد به اين مسائل از ريههاي چخوف كشيده بود. از همان شكلهايي بود كه دكترها اغلب براي نشان دادن اتفاقي كه افتاده و پيش ميرود، ميكشند. ريهها با مداد آبي نقاشي شده بود، اما بخش بالاي ريهها را با رنگ قرمز پر كرده بودن. ماريا نوشت «من فهميدم كه آن ريهها ديگر ريه نميشوند.»
اما خيلي قبلتر، پيش از آن كه خود چخوف حتي بداند كه عفونت دستگاه تنفسي آرام آرام دارد به ريههايش ريشه ميدواند، نوشته بود: «وقتي يك روستايي تب لازم ميگيرد ميگويد هيچ كاري از دستم برنميآيد. فصل بهار، برفها كه آب شد، من هم خواهم رفت.» اما همين كه سل چخوف را تشخيص دادند، او هيچ وقت بيمارياش را جدي نگرفت. تا آخرين روزهاي زندگياش، خيلي قاطع از احتمال بهبودي حرف ميزد.
در نامهاي كه مدت كوتاهي قبل از مرگ براي خواهرش نوشت اشاره كرد كه دارد چاق ميشود و حالا كه در «بادن وايلر» است حس ميكند حالش خيلي خيلي بهتر شده است.
روي شكم خالي، يخ نميگذارند
«ريموند كارور» داستاننويس صاحب سبك آمريكايي كه درباره داستانهاي چخوف و شخصيت و زندگي او، به خاطر دلبستگياش، مطالعه دقيق را با جان و دل تجربه كرده، در ميان چند مجموعه داستانش داستاني را هم براي نويسنده محبوبش نوشته است به نام «Errand» كه «جعفر مدرس صادقي»، قصهنويس و مترجم فرهيخته آن را به فارسي برگردانده است.
برشي از اين داستان به خودي خود گويا و روشنگر است: «... در برلين، چخوف پيش يك متخصص مشهور امراض ريوي، دكتري به نام «كارل اوالد» رفت. اما به قول يك شاهد، دكتر پس از معاينه چخوف، دستهايش را بالا برد و بييك كلمه حرف، از اتاق رفت بيرون. وضع چخوف وخيمتر از آن بود كه بتوان كاري كرد: اين دكتر اولد از دست خودش عصباني بود كه نميتوانست معجزه كند و از دست چخوف كه تا اين حد بيمار بود. يك روزنامهنگار روس تصادفاً با چخوفها در هتلشان ديدار كرد و اين گزارش را براي سردبيرش فرستاد: «روزهاي زندگي چخوف ديگر سرآمده. به طرز مرگباري بيمار به نظر ميرسد، وحشتناك لاغر است، دائم سرفه ميكند، با هر حركت كوچكي به نفس نفس ميافتد و درجه حرارت بدنش بالاست.» همين روزنامهنگار وقتي كه چخوفها با قطار عازم بادنوايلر بودندد، در ايستگاه «پتسدام» به بدرقه آنها رفت.
بنا به گزارش او، «چخوف به زحمت از پلههاي كوتاه ايستگاه بالا رفت. مجبور شد چند دقيقهاي بنشيند تا نفسش جا بيايد.» در واقع، حركت كردن براي چخوف دردناك بود: پاهاش مدام درد ميكرد و اندرونش ملتهب بود. بيماري به رودهها و نخاعش آسيب رسانده بود.
در اين زمان، كمتر از يك ماه براي زندگي كردن مهلت داشت... چخوف در 13 ژوئن، كمتر از سه هفته پيش از مردنش، در نامهاي كه براي مادرش فرستاد نوشت سلامتش را دوباره دارد باز مييابد. در اين نامه نوشت «احتمال دارد كه ظرف يك هفته به كلي بهبود يابم.»
چه كسي ميداند كه چرا اين را گفت؟ چه فكري در سر داشت؟ خود او دكتر بود و بهتر ميدانست. داشت ميمرد، به همين سادگي و به همين چارهناپذيري... كمي پس از نيمه شب دوم ژوئيه، زنش اولگا كسي را به دنبال دكتر فرستاد. چخوف داشت پرت و پلا ميگفت، از دريانوردان حرف ميزد و چيزهايي درباره ژاپنيها ميگفت. وقتي اولگا تلاش كرد روي سينهاش بسته يخ بگذارد، گفت: «روي شكم خالي كه يخ نميگذارند.»
نظر شما